رمان همخونه فصل6
رمان همخونه > فصل 6 رمان همخونه فصل 6 شهاب همان رفتار گذشته را داشت. باز هم شب ها دير به خانه مي آمدو صبح زود مي رفت. يلدا كلافه بود و نمي دانست چه خواهد شد. گاه خودش را راضي مي كرد كه همان طور بي سر و صدا ادامه دهدو خود را به دست تقدير بسپاردو گاه وقتي به يادصحبت هاي كامبيز مي افتاد، با خود مي گفت:«بايد كاري بكنم!»، اما نمي دانست بايد چه كند. او حتي جرات نكرده بود براي نرگس و فرناز راز دلش را بگويد. گويي دچار يك عشق ممنوع بود كه بايد از همه كس پنهان مي كرد. دليلش مشخص بود، زيرا از احساسات شهاب چيزي نمي دانست و نگاه و رفتار شهاب اوراهميشه به اشتباه مي انداخت،اما زبانش چيز ديگري مي گفت. باز به ياد چشم هاي شهاب افتاد و يك لحظه نگاهش را ديد. همان نگاهي كه از مغز استوان هايش به درون نفوذ مي كردو ذره ذره وجودش را آب مي كرد. صدايي آشنا او را به خود آورد. نرگس بود. يلدا دست را سايه بان نگاهش كردو به نر گس لبخند زد و گفت:«سلام، چرا دير كردي؟!» يلدا بلند شد و در حالي كه پشتش را مي تكاند، گفت:« بريم توي كلاس.» - نمي دونم. من از ساعتي كه اومدم همين جا نشستم! - شايد اومده باشه. با اين پسره رحماني، قرار داشت. فردا بايد تحقيق ها را بياريم، آخرين روزه... خيلي سخت بود يلدا با وجود افكار مشوش و به هم ريخته اش دل به كلاس و درس بدهد! از وقتي ميترا و پدرش را ديده بود به تفاوتهاي خودش و آنها مي انديشيد، به طرز فكر و اصول زندگي آن ها و خودش و با خود فكر ميكرد:« وقتي شهاب با آن ها تا اين اندازه صميمي است، پس حتما قبولشان داره!» و بعد اين تصورات باعث ميشد تا خود را براي شهاب يك مزاحم بيابد! فصل19 شب 28 آذر ماه بود. یلدا نزدیک به یک هفته تا شروع امتحاناتش پیش رو داشت و تنها یک کلاس باقی مانده بود تا به پایان ترم برسند. کتاب به دست روی کاناپه ولو شده بود که صدای کلید شهاب را شنید . خود را جمع و جور کرد و صاف نشست و رو به شهاب گفت سلام. شهاب موهای بلندش را چنگی زد و مردد ایستاد. با آمدنش سرما به خانه آمد. معلوم بود که حسابی یخ کرده. دستها را به هم مالید و روی مبل نشست. یلدا نگاهش کرد. بوی خاصی همراه بوی همیشگی ودوست داشتنی عطرش به مشام میرسید. یک تلخی خاص مثل بوی سیگار! نمیدانست چرا هر چیزی که مربوط به شهاب میشد او را با تمام وجود به سوی خود میکشاند. متوجه کتابش نبود و باز هم تمام حواسش به صندلی رو به رو رفته بود. شهاب نفس پر صدایی کشید و تکیه داد. نگاهشان روی هم لغزید. دل یلدا باز هم هوری پایین آمد. دوست نداشت از آنجا بلند شود. چون خیلی وقت بود که شهابش را سیر ندیده بود و حالا باید همان جا میبود. شهاب گفت هوا بد جوری سرد شده. -آره . مگه با ماشین نیومدی؟ -چرا... سر راه رفتم تعمیرگاه . ماشین موندگار شد. -تا کی؟ -فردا عصری میگیرمش. -مشکل خاصی داره؟ -نه . خب خرده کاریه. شاید لازم باشه مسافت زیادی طی کنه. خواستم از سالم بودنش مطمئن بشم.رنگ از روی یلدا رفت. دلش گواهی میداد باید برای شنیدن حرفهایی آماده شود. شهاب ادامه داد. چایی توی بساطت نیست؟! -چرا. الان میارم. یلدا ندانست چگونه چای آورد. سرا پا انتظار نشست. شهاب جرعه ای نوشید و گفت امتحاناتت شروع شده؟ -چهار ، پنج روزی وقت داریم. -پس کلاس هات تمومه؟ -نه . یکی اش مونده. شهاب که سر تا پایش را تردید گرفته بود گویی به دنبال راه چاره ای میگشت تا بتواند مطلبی را بازگوید. جرعه ای دیگر نوشید و به نقطه ای در مقابلش خیره ماند. عاقبت سکوت را شکست و گفت یلدا... (نگاه پر تمنای یلدا رشته ی کلام را از دهنش ربود. چند ثانیه در سکوت نگاهشان روی هم ماند تا این که شهاب نگاه برگرفت) ادامه داد. .. چند روزی باید بریم مسافرت. نگاه مضطرب و لغزان یلدا هنوز روی چشمان شهاب میگشت. شهاب ادامه داد. این مسافرت میشه گفت... میشه گفت شغلیه... یعنی نمیشه نرم. میخوام توی این مدت که نیستم چند روزی بری پیش حاجی. یلدا که گویی حواسش از دست رفته است. گیج و منگ به شهاب خیره مانده بود. دلش هزاران گواهی بد میداد و میگفت که همه چیز تمام شد. پس آن مسافرتی که پدر میترا تاکید داشت زودتر انجام دهند بالاخره رسیده بود. همان مسافرتی که کامبیز هشدارش را قبلا به یلدا داده بود. خیلی سخت بود که مثل همیشه ساکت باشد و وانمود کند همه چیز عادی و خوب پیش میرود. از درون فرو ریخت . آب میشد . نابود میشد... دلش میخواست روی آن همه غرورش پا بگذارد و به دست و پای شهاب بیافتد. التماسش کند تا از رفتن به آن سفر منصرف گردد. اما هنوز آرام مینمود و لب از لب نگشود. شهاب گفت گوش میدی؟ حواست کجاست؟ یلدا مسخ شده در برابر سوال شهاب سری تکان داد. شهاب ادامه داد: زنگ میزنی به حاجی یا خودم زنگ بزنم؟ -کی میای؟ -نمیدونم. یعنی هر وقت که کارم تموم بشه. یلدا لحظه به لحظه نا آرامتر و نا مطمئن تر در خود فرو میرفت. -زنگ میزنی یا نه؟ یلدا نمیتوانست ذهنش را متمرکز کند . به سختی فکر کرد و جواب داد. برای چی به حاجی زنگ بزنم؟ -برای این که از فردا بری اونجا. -من اونجا نمیرم. ( با دلخوری حرف میزد. با این که سعی داشت عادی باشه.) -چرا؟ تنها که نمیتونی بمونی؟ -چرا نمیتونم؟ من همین جا میمونم. -اینجا نمیشه. برو زنگ بزن به حاجی بگو از فردا میری اونجا. -آخه چرا؟ امتحاناتم شروع میشه. من هم اینجا راحتتر درس میخونم. شهاب که معلوم بود اصلا از حرفش نمیگذره گفت امکان نداره بذارم اینجا بمونی. -پس میرم خونه ی فرناز اینا. شهاب عصبانی شد و گفت خونه ی فرناز هم حق نداری بری. شاید مسافرت من طولانی شد. تو میخوای اونجا چطوری بمونی؟! اون هم باوجود برادر لندهورش. یلدا ملتمسانه گفت :شهاب خواهش میکنم. بذار اینجا بمانم. حوصله ی خونه ی حاج رضا رو ندارم. حو صله سوال پیچ شدن ها رو ندارم. یلدا کم مانده بود به گریه بیافتد. شهاب از جا برخاست و نزدیک یلدا نشست. با نگاه مهربان به یلدا چشم دوخت و به آرامی گفت کی سوال پیچت میکنه؟ -حاجی ، پروانه خانم یا مش حسین؟ یلدا زیر چشمی نگاهی کرد و با خجالت نگاه به پایین دوخت. تحمل نزدیک شدن شهاب را نداشت. حس میکرد آنقدر از درون داغ و ملتهب است که حرارتش شهاب را خواهد سوزاند. شهاب تکرار کرد. هان؟ -همه شون. تو که اون ها رو خیلی دوست داشتی. (و لبخند زد) -هنوز هم دوستشون دارم اما... -چند روزی بیشتر طول نمیکشه. تو به من اعتماد داری؟ یلدا بی معطلی گفت آره. شهاب متعجب نگاهش کرد و لبخندی زد. گویی برای خودش هم جالب بود که یلدا آنطور صریح و قاطعانه اعتراف به اعتماد کرده بود. شهاب گفت پس حالا که اعتماد داری حرفم رو گوش کن. به حاج رضا هم میگم هیچ کس حق نداره سوال پیچت کنه. باشه. یلدا نگاهش کرد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیاد... شهاب ادامه داد خودم با حاجی تماس میگیرم. تو هم لوازمت رو جمع کن و همه ی کتابهایی که باید امتحان بدی بردار. -یعنی تا آخر امتحانا.. نمی آیی؟ شهاب پر تمنا نگاهش کرد و بعد گفت شاید زودتر اومدم. نمیدونم. حالا کار از محکم کاری عیب نمیکنه. درسته؟ یلدا از جا برخاست تا برای آماده کردن لوازمش به اتاقش برود. شهاب گفت یلدا یه مقدار هم پول برات میذارم. -اما پول دارم. -باشه . بیشتر داشته باشی بهتره. شهاب هنوز یلدا را که به اتاقش میرفت نگاه میکرد. یلدا آن شب را تا دیر وقت به جمع و جور کردن لوازمش پرداخت. طوری آنها را با اشک و غصه جمع میکرد که گویی دیگر بر نخواهد گشت. فردای آن شب زودتر از خواب بیدار شد. تصمیم گرفته بود محکم باشد و دل به خدا بسپارد. احساس بهتری داشت. با خود گفت شاید پشیمون شده باشه و امروز بگه که از رفتن منصرف شده. ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. شهاب بود. شهاب گفت آماده شدی؟ -آره . -امروز که کلاس نداری؟ -نه. دو روز دیگه آخرین کلاسمه. -پس مجبور نبودی به این زودی راه بیافتی. -تو کی میری؟ -من بعد از ظهر ماشین را که گرفتم. راه می افتم. یلدا که میدید رفتن شهاب حتمی است دوباره غمگین شد. شهاب ادامه داد با حاجی تماس گرفتم. همه منتظرند. یلدا ساکش را برداشت و نگاهی به اتاق انداخت و خارج شد. شهاب گفت چیه . صبحانه نخورده راه افتادی؟ مثل این که خیلی عجله داری بری؟ -نه صبحانه نمیخورم. اشتها ندارم. -چرا؟ ببینم خوشحال نیستی بعد از سه ماه داری میری پیش حاج رضا؟ یلدا نگاه معنی داری به شهاب انداخت و گفت نمیدونم. شهاب چشمها را باریک کرد و با دقت به یلدا چشم دوخت . عضلات صورتش منقبض کرد و دوباره جدی شد و گفت به هر حال... هر چی که باشه این رو فراموش نکن که خونه اصلی تو خونه ی حاج رضاست. و با گفتن این جمله در حقیقت همه ی تردید ها را دوباره از یلدا گرفت . یلدا گویی به ناگاه در دریای سهمگین و سردی تنها رها شده باشد احساس خفگی کرد و بدون کلامی ساکش را برداشت و راه افتاد. نگاهی به شهاب که هنوز نشسته بود انداخت و گفت خب من دیگه میرم. -یلدا مواظب خودت باش. یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت تو هم همینطور. -صبر کن ساک رو تا پایین میارم. -من خودم میتونم ببرم. -هنوز که آژانس نیومده. -تا برم پایین میاد. شهاب دنبالش راه افتاد و گفت یلدا توی این مدتی که من نیستم...نکنه از خونه ی حاجی جای دیگه ای بری. یلدا آنقدر سرد و تلخ شده بود که نتوانست سردیش را پنهان کند و گفت این دیگه به خودم مربوط میشه. هر جا دلم بخواد میرم. شهاب عصبانی شد و گفت با من تلخ حرف نزن . یلدا !تلخ میشنوی ها. یلدا نگاه معنی دارش را به او انداخت و گفت مهم نیست . من عادت دارم. شهاب بلندتر گفت فکر میکردم خداحافظی بهتری داشته باشی همخونه. یلدا آزرده نگاهی به پشت سرش انداخت. چقدر سخت بود اشکهایش را زندانی کند. چقدر دوستش داشت و چقدر دلتنگش بود. توی اتومبیل سد چشمانش شکست و رودی از اشک روی صورتش راه گرفت. فصل 20 دو روز بود که یلدا به خانه ی حاج رضا برگشته بود . دو روز که شهاب را ندیده بود. دو روز که دلش نتپیده بود. هیجان زده نشده بود. گر نگرفته بود. منتظر نمانده بود. برای دیدن شهاب نقشه نکشیده بود . دو روز سخت و جانکاهی که لحظه لحظه اش را حس کرده بود و هر لحظه برایش ساعت ها گذشته بود و دو روزی که حتی یک لحظه اش را بی یاد شهاب سپری نکرده بود. اصلا حال و حوصله ی خانه حاج رضا را نداشت و این برایش بسیار عجیب بود. اصلا دلش نمیخواست در میان جمع باشد. مدام در اتاق تنها بود. کم حرف و بی حوصله اشتهایی به غذا خوردن نداشت. پروانه خانم و مش حسین که از آمدن یلدا بسیار هیجان زده بودند حالا با دیدن وضعیت یلدا دگرگون شده بودند. مدام پچ پچ میکردند و دلشان میخواست برای شاد کردن او هر کاری بکنند. پروانه خانم به مش حسین میگفت طفلک دختره رو انگار رو آتیش گرفته اند. میبینی چه جوری شده؟ نصف اون موقع شده. و بعد بلند میگفت حاج رضا خدا خیرت بده. با این کاری که در حق این طفل معصوم کردی. با این بلا یی که به جون این دختر انداختی. معلوم نیست پسره چی به سرش آورده ... این دختری که یه لب بود و هزاران خنده به این حال و روز افتاده. مش حسین مثل همیشه غمها را در دلش میریخت . در برابر حرفهای پروانه خانم چیزی نمیگفت و فقط آه میکشید و سر تکان میداد... اما حاج رضا! او از روزی که شهاب با او تماس گرفت و از سفر نا به هنگامش حرف زد برای آمدن و دیدن دوباره ی یلدا لحظه شماری میکرد اما او هم با دیدن یلدا غافلگیر شد. شب اول خیلی دلش میخواست تا صبح بنشیند و یلدا برایش صحبت کند و از شهاب و خودش بگوید. اما با حال و روزی که یلدا داشت و با روحیه افسرده ای که پیدا کرده بود حاج رضا منصرف شد و سعی کرد یلدا را به حال خود بگذارد. گویی میدانست او چه حالی دارد. فصل 21 جلسه ی آخر ادبیات معاصر بود. یلدا کنار فرناز نشسته بود. ولوله ای در کلاس بر پا بود و بیشتر دخترها مشغول تماشای عکسهای نامزدی نسیم یکی از همکلاسیهایشان بودند. یلدا خیره در کتابی که روی پاها گذاشته بود غرق در افکارش بود. به یاد روزی افتاد که شهاب برای مراسم عقد آمده بود . به یاد نگاهش به یاد اخمهایش و به یاد لحظه لحظه های زندگی اش با شهاب . اما صدای فرناز که مثل یک جیغ نا به هنگام آدم را از زندگی سیر میکرد رویای یلدا را به هم ریخت و او را از دریای افکارش بیرون کشید. فرناز گفت یلدا کجایی؟ یا خودش میاد یا نامه اش. یلدا که هنوز به آنها در مورد سفر شهاب و از رفتن خودش به منزل حاج رضا حرفی نزده بود ترجیح داد در اینمورد همچنان سکوت کند. بیحوصله نگاهی به او انداخت و گفت چی میگی؟ نسیم عکسهاش رو آورده . پاشو دیگه. آلبومش رو بگیر بیار اینجا. من حوصله ندارم بیام اونجا. چه عجب برای دیدن عکس سر و دست نمیشکنی؟ ولش کن زنگ دیگه ازش میگیرم. چرا نرگس نیومده؟ تا دکتر خلیلی رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه طول میکشه. مخصوصا اگه موضوع تحقیق نیمه کاره هم باشه. مگه حالا دکتر خلیلی راضی میشه نمره ی کامل بده. نرگس وارد کلاس شد.(غرغر کنان و عصبانی از دکتر خلیلی و سختگیری هایش)اماخیلی زود متوجه کسالت یلداشد و پرسید: چی شده . یلدا تو مریضی؟ آلبوم هنوز دست بچه ها بود و به اینطرف و آنطرف کشیده میشد. دکتر فروزش بالای سر یلدا که روی صندلی اولین ردیف نشسته بود ایستاد و گفت کافیه. خانمها اون آخر چه خبره؟فعلا عکسهای خانوادگی را جمع کنید. آقایان کلاسه... جلسه آخره و مطالب نگفته بسیار...خانم یاری بخوان. یلدا که حوصله روخوانی نداشت نگاهی به استاد کرد و بی حوصله در جایش ایستاد. استاد با اشاره ی دست از او خواست بنشیند و بخواند. اکثر استادها یلدا را میشناختند . او دختر زرنگ و باهوشی بود. به واسطه ی علاقه اش به متون ادبی و رشته ی تحصیلی اش فعالیت بیشتری از خود نشان میداد. استعدادخاصی در ادای مطالب ادبی داشت و به قول دکتر فروزش آنچنان از دل میخواند که واقعا بر دل مینشست. برای همین بود که روخوانی مطالب ادبی که لازم بود در کلاس خوانده شود مثل یک وظیفه به دوش یلدا بود. دکتر فروزش آخرین مطلب را راجع به فروغ فرخزاد گفت و بعد از یلدا خواهش کرد یکی از اشعارش را بلند بخواند. این شعر شعری بود که یلدا بسیار دوستش داشت. شعری که یک خواننده آن را خیلی زیبا و شاعرانه خوانده بود. یلدا شبها قبل از خواب سعی میکرد این آهنگ را گوش کند. حتی خود شهاب هم به این آهنگ علاقمند شده بود. نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود. چگونه سایه ی سیاه سر کشم اسیر دست آفتاب میشود نگاه کن تمام هستی ام خراب میشود شراره ای مرا به کام میکشد به اوج میبرد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود یلدا به زحمت میخواند. بغض وحشتناکی در گلویش پیچیده بود . بغضی که از اعماق قلبش برمیخاست. عاقبت تاب نیاورد و به کلمه ی شهاب که رسید بغضش ترکید و به هق هق افتاد. فرناز و نرگس هراسان و متعجب یلدا را نگاه میکردند گویی تازه متوجه اوضاع غیر طبیعی یلدا میشدند. دکتر فروزش از یلدا خواهش کرد که برود و آبی به صورتش بزند و بعد از رفتن یلدا به فرناز و نرگس که نگران شده بودند اجازه داد به دنبالش بروند. آنها راهرو را دویدند و سراسیمه به یلدا پیوستند. فرناز گفت یلدا چت شده؟! نرگس نیز گفت یلدا جون تو رو خدا حرف بزن. یلدا در میان هق هق گریه هایش با اصواتی مبهم از آنها خواست به محوطه ی بیرون بروند. وقتی یلدا روی سکویی سرد نشست فرناز و نرگس چشم به دهان او دوختند و رو به روی او جای گرفتند. نرگس پرسید یلدا شهاب اذیتت میکنه؟ فرناز گفت غلط کرده اذیت کنه. پدرش رو در میارم. نرگس دوباره پرسید دعواتون شده؟ چیزی بهت گفته؟ فرناز ادامه داد اصلا از اولش اشتباه کردیم. ساسان بیچاره همیشه این رو میگه. یلدا با دست صورتش را پنهان کرد و بعد از لای انگشتها در حالی که فرناز و نرگس را مینگریست در میان اشکها لبخند زد و با هیجان خاصی گفت بچه ها شما اشتباه میکنید. من ... من شهاب رو دوست دارم. فرناز و نرگس مبهوت به کلماتی که همراه بخار از دهان یلدا بیرون می آمدند چشم دوخته بودند و ناباورانه منتظر حرفهای بعدی یلدا ماندند. یلدا ادامه داد . من عاشق شهابم... و بعد در حالی که دوباره اشکهایش را ه گرفته بودند با بغض گفت تک تک سلولهام انگار فریاد میزنن که دوستش داریم. برام مثل اکسیژن شده. نبودش خفه ام میکنه. یلدا به وضوح میلرزید. نرگس بدون کلامی آغوشش را باز کرد و یلدا را در آغوش گرفت و اشک از چشمان فرناز جاری شد. آنها که تازه حال یلدا را میفهمیدند و به علت تغییرات یلدا پی برده بودند کمک کردند تا با یلدا به داخل دانشگاه برگردند. به بوفه رفتند و چای گرم نوشیدند و تا ظهر یلدا فقط و فقط از شهاب و اتفاقات اخیر حرف زد. حالا احساس بهتری داشت . گویی کمی سبک شده بود . چقدر راحتتر شده بود. فرناز گفت :یلدا حالا از کی عاشقش شدی؟ یلدا لبخندی زد و گفت :نمیدونم چطوری شد؟ ولی فکر کنم از همون لحظه که اومد خونه ی حاج رضا تا صحبت کنیم. فرناز دو دستی روی سر یلدا کوبید و گفت خاک بر سرت ! آخه آدم قحط بود . اینقدر هول شدی. بدبخت! نرگس او را هل داد و گفت :ا... برو ببینم. چی کارش داری؟ دیگه از شهاب بهتر کیه؟ خداییش به نظر من هم خیلی با شخصیت و آقاست. یلدا با حالتی که میخواست حرص فرناز را در بیاورد ادایی در آورد و گفت :مرسی. متشکرم نرگس. و بعد در حالی که به فرناز اشاره میکرد ادامه داد :این دیوونه ست . هیچی سرش نمیشه. فرناز گفت: غلط کردین. اصلا مگه قرار نبود دیگه عاشق کسی نشی؟ یلدا حالتی تهدید آمیز به خود گرفت و گفت حالا نری و بذاری کف دست ساسان و مامان و بابات! فرناز گفت نه بابا مگه دیوونه ام. حالا دیگر نوبت شوخی و خنده های بی دلیل رسیده بود. یلدا فکر میکرد چقدر خوبه که نرگس و فرناز را دارم. داشتم دق میکردم. بعد از دقایقی سر و کله ی سهیل پیدا شد و گفت سلام...سلام خانم یاری. سلام مگه کلاس تموم شد؟ بله تموم شد. هر چی استاد گفت من یادداشت کردم. میخواین براتون کپی بگیرم؟ -دستتون درد نکنه . متشکر میشم. فرناز زیر لب غرغر کرد و گفت خدا بده شانس. یلدا گفت بچه ها من میرم استاد رو ببینم . خیلی بد شد. برم ازش معذرت خواهی کنم. کلاس رو خراب کردم. نرگس شما با آقای محمدی میرید انتشارات تا جزوه ها رو کپی بگیرید؟ باشه تو برو. یلدا بسرعت از آنها دور شد و نگاه سهیل حسرت آلود با یلدا رفت. دکتر فروزش هنوز داخل راهرو بود . چند نفر از دانشجوها دورش را گرفته بودند. وقتی یلدا را دید از دور اشاره کرد تا منتظر بماند و بعد از دقایقی لبخند زنان بسوی یلدا آمد و گفت بهتری؟ یلدا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت بله استاد.. ببخشید که کلاس رو به هم ریختم. دکتر فروزش لبخندی زد و گفت اشکالی نداره دختر. به ما نمیگویی چه بر تو گذشت؟ یلدا با خجالت خندید و چیزی نگفت؟. دکتر فروزش گفت چه جرم رفت که به ما سخن نمیگویی؟ جنایت از صرف ماست یا تو بد خویی.؟ و ادامه داد شاید هم ما محرم راز نیستیم؟ تو را رازیست اندر دل به خون دیده پرورده و لیکن با که گویی راز؟ چون محرم نمیبینی؟ یلدا گفت اختیار دارید استاد ! شما محرم همه ی بچه هایید اما من جسارت دروغ گفتن ندارم. چون از گفتن حقیقت خجالت میکشم. دکتر خندید و گفت دروغ هم بگویی بیفایده است . چون نگاهت زلال شده و نگاه صدای دلت را به گوش میرساند. و صدای دل تو صدای اکسیر خالص است و همه ی اینها یعنی این که تو دچار شده ای و به قول استاد بزرگ سهراب دچار یعنی عاشق! اما گر مرد رهی میان خون باید رفت!یادت باشد دخترم !عاشق باش. عاشق بمان عاشق بمیر... و عشق و تنها عشق انسان را انسان میکند. گویی یلدا در میان کلام شیرین استادش محو شده بود. دلش میخواست ساعتها بنشیند و او بگوید و بگوید... دکتر فروزش در حالی که یلدا را ترک میکرد آخرین شعرش را زمزمه کنان خواند و رفت و یلدا کلمات آخر را دیگر نشنید: بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو فصل22 یلدا شبها تا دیر وقت درس میخواند و روزها امتحان میداد. روزهای طاقت فرسا و بی رحمانه ای بر او میگذشت.حاج رضا و بقیه نگرانش بودند اما برای یلدا جالب بود که حاج رضا هیچ چیزی از او نمیپرسید. گویی به دردعمیق او پی برده بود و نمیخواست بیشتر مایه ی آزارش باشد. بیخوابی های شبهای امتحان یلدا را رنجور ساخته بود. گاه فکر میکرد واقعا بیمار است. اما چیزی که او را بیمار کرده بود نگرانی اش از بابت نیامدن شهاب بود. وقتی یک هفته از رفتن شهاب گذشت و هیچ خبری از شهاب نشد حتی تلفن! آن وقت بود که نگرانی یلدا به اوج خود رسید. گریه های نیمه شب او از درد دوری و از غم عشق پای چشمانش را گود و تیره کرده بودو صورت تکیده اش زرد و بی رنگ شده بود. شبی وقتی برای امتحان فردا صبح درس میخواند کتاب را بست و به شهاب فکر کرد و به یاد شعری که استاد برایش خوانده بود افتاد و دیگر تحمل درس خواندن را نداشت. دفتر خاطراتش را آورد و شروع به نوشتن کرد: بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو اگر تو با من مسکین ،چنین کنی جانا دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو یلدا به هق هق افتاد و بلند بلند گریست. چقدر دلش برای خانه ی شهاب تنگ بود. برای اتاقش. دیگر خود را متعلق به خانه ی حاج رضا نمیدانست و از این که خودش را متعلق به خانه ی شهاب هم بداندخجالت میکشید و با خود میگفت نه من متعلق به آنجا نیستم. اگر بودم میماندم. من متعلق به هیچ جا نیستم. گاه دلش میگفت اصلا همه چیز را رها کن و برو به جایی که هیچ کس تو را نشناسد . اما امان از همان دل. فکر این که شهاب با میترا به مسافرت رفته گاهی او را به مرز جنون میرساند . مخصوصا وقتی فرناز خیلی جدی میگفت تو نباید میگذاشتی با میترا بره. اون دیگه مال میتراست. این فکری بود که گاه یلدا هم میکرد ولی باز به خود میگفت اینجوری بهتره. من نباید مانع رفتن اون میشدم. چون اگه جلوش رو میگرفتم معلوم نبود با من چه برخوردی میکنه. شاید فقط غرور من بود که میشکست و از بین میرفت . اما با رفتنش شاید خیلی چیزها برای خودم مشخص بشه... شهاب حتی یک بار هم به خانه ی حاج رضا تلفن نزد. یلدا هم با اینکه برای شنیدن صدای مردانه ی او پر میزد اما جرات گرفتن شماره ی تلفن همراهش را نداشت. با هر صدای زنگ تلفن یا زنگ خانه چیزی در دلش آوار میشد و نا خواسته به سوی تلفن میدوید اما باز هم خبری از شهاب نبود و او دل مرده و افسرده تر میگشت. در این مدت حتی کامبیز را هم ندیده بود تا شاید خبری از شهاب برایش بیاورد.هنگام رفتن به دانشگاه آنقدر دور و اطراف را خوب نگاه میکرد تا شاید اثری از او بیابد. گاه بخود میگفت شاید اینها یک نقشه است و اصلا مسافرتی در کار نبوده و برای این که من رو از سرش باز کنه این نقشه رو کشیده. فصل23 شب 13 دی ماه بود. از رفتن شهاب دو هفته میگذشت و امتحانات یلدا بو به پایان بود. یلدا واقعا گنجایش وتحمل این آخرین امتحان را نداشت. نگاهی سرسری به مطالبی که خوانده بود انداخت و کتاب را بست. هوا خیلی سرد شده بود. از پشت پنجره بیرون را تماشا کرد. گویی برف می آمد. هیجانزده پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد. سرما با شدت به صورتش خورد رخوت را گرفت. آسمان را نگاه کرد و لوله ای از دانه های سفید و درشت بود که در سقوط کردن از هم پیشی میگرفتند . آنقدر خوشحال بود که یادش آمد لحظه ای از یاد شهاب غافل شده است. چه زیبا بود آن لحظه که به یادش آمد ... و بلند خواند: برف نو برف نو بنشین خوش نشسته ای بر بام شادی آورده ای ای امید سپید همه آلودگی است این ایام... ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. حاج رضا بود. یلدا با خوشحالی گفت:" حاج رضا داره برف میاد...اولین برف امسال...." حاج رضـا که برای اولـین بار بعد از مدتها چهره ی یلـدا را آنـطور خوشـحال و هیجانزده میدید به وجد آمد و گفت:"من رو بگو که میخواستم خودم مژده ی اولین برف امسال رو بهت بدم و خوشحالت کنم." یلدا جلو آمد در نگاهش برقی درخشید. بعد از آن همه انتظار و اشک و سختی گویی یک جوانه ی امید در دلش پیدا شده بود. لحظه ای نگاه حاج رضا را دید. از خودش متنفر شد. از آنهمه کج خلقی هایش خجالت کشیدو اشک در چشمانش حلقه بست. پیش آمد و دستهای پیر مرد را در دست گرفت . چانه اش لرزید و اشکها سرازیر شدند. حاج رضا که انگار تمام درد دل دخترک را بهتر از خودش میدانست او را پیش کشید و سرش را بغل گرفت یلدا بعد از دقایقی که بی وقفه اشک ریخت خود را عقب کشید و با چشمان اشکی اش حاج رضا را نگریست و گفت :"حاج رضا من رو ببخش. توی این مدت خیلی اذیتت کردم. نمیدونم چه ام شده؟ فکر میکنم دیوونه شدم." حاج رضا هم چشمانش اشکی شد و گفت:" گریه نکن عزیزم. همه چیز درست میشه." یلدا از حرف حاج رضا متعجب شد . اشک ها را پاک کرد و نگاهش کرد. تردید داشت که از حاج رضا چیزی بپرسد. حاج رضا ادامه داد:" فردا آخرین امتحان رو انشاء الله بده آنوقت با هم میریم هر چقدر که دوست داشتی روی برفها قدم میزنیم." یلدا خندید و گفت :"حاج رضا خیلی دوستت دارم." -"فقط یه خواهشی ازت دارم." -"چیه حاج رضا؟" -"ازت میخوام اگه شهاب اومد دنبالت. باهاش نری!" دل یلدا هوری پایین آمد و رنگ از رخش رفت. قلبش محکم و تند میزد. -"چرا حاج رضا؟" -"کسی که دختر من رو در انتظار بذاره باید خودش هم طعم تلخ انتظار رو بچشه. البته چند روز." یلدا متعجب گفت :"ولی من..." حاج رضا خندید و گفت میدونم دخترم. میدونم. نمیخواد چیزی بگی. دیگه مزاحم نمیشم. درست رو بخون. و از اتاق یلدا خارج شد. فصل24 صبح همه جا سفید شده بود و سکوت خاصی بر پا بود. یلدا آرام آرام قدم بر میداشت و پایش را جایی میگذاشت که برفش تمیزتر و دست نخورده تر بود. این عادت بچگی بود. از قدم زدن روی برف های تمیز و یک دست لذت خاصی میبرد و حاج رضا این را میدانست. یلدا باز برای لحظاتی به تماشای ردپای خود روی برف ایستاد . به نظرش واقعا زیبا بود. نگاهی به درختهای سفید پوش انداخت و ناخواسته لبخند زد. باز هم به یادش آمد که از یاد شهاب و امتحان غافل شده و با خود گفت این امتحان رو که بدم خیلی راحت میشم. حتی اگه شهاب هیچ وقت نیاد. و بعد دوباره گفت خدا نکنه. از وقتی امتحانات شروع شده بود . یلدا و دوستانش کمتر فرصتی پیدا میکردند تا با هم صحبت های دیگری بجز درس داشته باشند و تنها چیزی که نرگس و فرناز به محض دیدن یلدا میگفتند این جمله بود: شهاب اومد؟ خبری نشد؟ و یلدا سر تکان میداد. اما تماشای برف هنوز برای یلدا لذت بخش بود. به درختهای پر برف نگاه کرد و زیر لب گفت روز عروسی درختان سالخورده. فصل25 یلدا سر جلسه ی امتحان نشسته بود و سوالات را پاسخ داده بود. اما انگار دلش میخواست همانطور سر جایش بنشیند. نگاه بی فروغش به پنجره و برفی بود که دوباره آرام آرام بر زمین می نشست. تا سرش را گرداند فرناز را دید که دم در کلاس ادا و شکلک در میاورد و گویی میخواست چیزی بگوید. نرگس هم کنارش بود. هر دو بال بال میزدند. فرناز نیم تنه اش را داخل کلاس کرده بود و با ایما و اشاره دهان را باز کرد و با هیجان زاید الوصفی چیزی میگفت. مثل... ش...شهاب! یلدا مثل جسد که به ناگاه روحی در او دمیده باشند جیغی کشید و از جا جهید و ورقه اش را به مراقب داد و ازکلاس بیرون پرید و گفت :چی شده؟! چی شده؟! فرناز با دهانی که اندازه ی یک اقیانوس باز شده بود تمام دندانهایش را به نمایش گذاشته بودگفت:"مژده بده!مژده بده!"یلدابالاوپایین میپریدو میلرزید وبا دستهایش که دست های فرناز رامحکم گرفته بود و تکان میداد گفت" چی شده؟ شهاب اومده؟! شهاب رو دیدی؟!" توی راهرو غوغایی به پا شده بود. مراقب جلسه دم در کلاس ظاهر شد و با عصبانیت به آنها تذکر داد تا راهرو را ترک کنند. نرگس گفت :یلدا خودت رو کنترل کن. آره شهاب جونت بالاخره اومد.یک لحظه ساکت باش تا برات بگم. من ورقه ام را دادم و رفتم محوطه ی بیرون. شهاب توی محوطه کنار کاج ها ایستاده بود و تا من رو دید صدام کرد و سلام و علیک کردیم. البته خودم آنقدر هیجانزده بودم که نزدیک بود غش کنم! بیچاره معلوم بود خیلی وقته زیر برف ایستاده. خیس خیس بود. ازم پرسید یلدا سر جلسه ست. گفتم بله. گفت من نمیدونستم امتحانش چه ساعتیه. از صبح اومدم... دیگه باید برم اگه یلدا رو دیدین بهش بگین امرور بیاد خونه!... و همین چند لحظه ی پیش هم رفت! یلدا معطل نکرد . او میدوید و نرگس و فرناز هم دنبالش و یک عالم نگاه متعجب به دنبال آن سه! اما یلدا هیچ کس و هیچ چیز را نمیدید و دوان دوان خود را به بالای پله های محوطه ی بیرون از ساختمان رساند. نگاهش به در خروجی بود. اتومبیل شهاب را تشخیص داد و شهاب که اتومبیل را روشن کرد. یلدا فریاد زد شهاب...شهاب... و بعد با همان هیجان زاید الوصف از بالای پله ها لیز خورد و به پایین پرت شد. خوشبختانه تعداد پله ها زیاد نبود اما پایش بد جوری پیچ خورد و شهاب هم صدایش را نشنید. نرگس و فرناز نمیدانستند به یلدا کمک کنند یا بخندند. یلدا لنگ لنگان خود را به کناری کشید تا سر راه بچه ها نباشد. فرناز خنده کنان گفت تو که اینطوری به خونه نمیرسی! نرگس گفت تازه مگه حاج رضا سفارش نکرده کلاس بذاری و نری؟ اینطوری میخواستی عمل کنی؟ یلدا هم خندید و از شوق آمدن شهاب به گریه افتاد. فرناز گفت پاشو.پاشو بریم توی بوفه. یه چای داغ حالتو جا میاره. و بعد رو به نرگس گفت بابا لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد باید بیان جلوی این لنگ بندازن . روی همه عشاق رو سفید کرده! نرگس گفت خب داره توصیه های دکتر فروزش رو انجام میده دیگه. گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای افتاده سرنگون باید رفت واقعا باریک الله. ساعتی گذشته بود و آنها هنوز در بوفه بودند. گویی به آرامشی رسیده بودند که نمیخواستند به سادگی از دستش بدهند. هم فارغ از امتحان بودند و هم یلدا خیالش راحت شده بود. یلدا گفت خدایا شکرت! چقدر حالم خوبه . چقدر خوشحالم. احساس میکنم میتونم پرواز کنم. فرناز گفت تو رو خدا امروز پروازت رو کنسل کن. هوابرفیه. ممکنه سقوط کنی... یلدا بی توجه به فرناز گفت" نرگس شهاب چی پوشیده بود؟ از لحظه ای که توی بوفه نشستند تا همان ثانیه آخر نرگس بیچاره مجبور شده بود صد بار حرفهای شهاب را بازگو کند . گویی یلدا با هر بار شنیدن آن حرفها خون تازه ای در رگهایش به جریان میفتاد و ... هزاران سوال از نرگس پرسیده بود. چی پوشیده بود. چه شکلی شده بود. خوشحال بود یا ناراحت...! نرگس که دیگه خسته شده بود گفت :بابا جون من به لباسهاش دقت نکردم. آخه منم خیلی هیجانزده بودم. فقط یادمه انگار یک پالتوی مشکی تنش بود. موهایش هم خیس بود و روی سرش برف نشسته بود. یلدا گفت: من فدای موهای قشنگش بشم! فرناز گفت: خفه شو دیگه! بذار برات توضیح بده. الان دوباره سوال میکنی! نرگس ادامه داد :صورتش خسته و ژولیده بود. معلوم بود تازه از سفر برگشته. یلدا دوباره پرسید: لاغر شده بود یا چاق؟ نرگس جواب داد: فکر کنم لاغر شده... یلدا گفت :الهی بمیرم. فرناز گفت :دو تا تون بمیرید. ما هم یه نفسی بکشیم! نرگس گفت: هیچی دیگه...حرفاش رو هم که گفتم. یلدا اگه یه سوال دیگه بکنی به خدا خودم خفه ات میکنم. دوباره لبخند رضایتمند روی لبهای یلدا نشست و بعد از چند لحظه گفت بچه ها حالا شما چی میگین؟ به حرف حاج رضا گوش کنم و خونه نرم؟ فرناز جواب داد :خب آره دیگه. حاج رضا یه چیزی میدونه که اون پیشنهاد رو بهت داده. نرگس گفت :اما آخه طفلک گناه داره. شاید اون هم دلش برای تو تنگ شده. اگه اینطور نبود چطور اون همه توی این سرما خودش رو اسیر کرده و منتظرت مونده. میتونست بره خونه و شب بیا سراغت یا نه. به خونه ی حاج رضا تلفن کنه. یلدا فکری کرد و گفت: نرگس میفهمم تو چی میگی اما وقتی به زجری که توی این دو هفته کشیدم فکر میکنم راستش بدم نمیاد کمی دست به سرش کنم. بقول فرناز شاید حاج رضا یه چیزی میدونه که اینطوری گفته دیگه. نرگس گفت: چی بگم؟ هر طور خودت فکر میکنی بهتره همون کار رو بکن. فرناز گفت :آره . خوب فکرهات رو بکن. با حاج رضا هم مشورت کن و بعد تصمیم بگیر. یلدا حالا چهره اش جدی شده بود و ظاهرا بهتر میتوانست بیندیشد . گفت: راستش بچه ها ! شاید اون اصلا اینطوری فکر نمیکنه . شاید اصلا به نظرش مسخره بیاد که من بخوام چیزی رو تلافی کنم. شاید واقعا دلش پیش میترا ست . یعنی بعد از دو هفته با هم بودن چه اتفاقی افتاده؟شهاب حتی یکبار هم زنگ نزد. نرگس و فرناز ساکت بودند . آنها هم با صحبتهای یلدا موافق بودند اما دلشان نمیخواست سرخوشی او را بگیرند. نرگس گفت ببین یلدا خوبه که تو گاهی اوقات عاقلانه فکر بکنی اما منفی بافی نه. فرناز گفت موافقم . حالا هم آنقدر منفی نباف. به نظر من هر کسی خودش بهتر میتونه احساسات طرفش رو بفهمه . منظورم واقعی یا غیر واقعی بودن احساسات طرفه. نرگس نگاه معنی داری به فرناز انداخت و گفت :من که نفهمیدم تو چی میگی؟ فرناز ادامه داد .خب بابا برید چند تا کتاب بخونید و اطلاعاتتون را ببرید بالا... باز هم به شوخی و خنده زدند. زیرا که جوان و شاداب بودند و دلشان میخواست از لحظه لحظه هایشان به بهانه های مختلف لذت ببرند. بالاخره از یک دیگر دل کندند و تعطیلات دو هفته ای خوبی را برای یکدیگر آرزو کردند و به هم قول دادند در طی این دو هفته از یاد هم غافل نباشند و با هم تماس داشته باشند. فصل26 چهره ی شادمان و سرحال یلدا همه را به وجد آورده بود. پروانه خانم اسفند دود کنان گفت الهی همیشه شاد باشی. دختر! به خدا توی این مدت که امتحان میدادی و ناراحت بودی دق کردم. یلدا به حاج رضا نگاه کرد و لبخند زنان گفت حاج رضا امروز بریم روی برفهای تمیز و سفید قدم بزنیم؟ حاج رضا خندید و گفت حتما! یلدا جرات نمیکرد بگوید که خبری از شهاب دارد. زیرا در اینصورت همه میفهمیدند علت ناراحتیهای او در طی اینمدت چیزی بجز دوری شهاب نبوده است. بعد از ظهر خوبی بود و یلدا حاضر و آماده توی حیاط منتظر آمدن حاج رضا ایستاده بود . دست پیرمرد را در دستش فشرد و راه افتادند. یلدا گفت حاج رضا فقط خیلی مراقب باشید و آهسته بیایید. حاج رضا گفت نترس. آدم هر چی پیرتر میشه جونش عزیزتر میشه. و خندید و ادامه داد من مراقبم . دخترم. خب بگو ببینم امروز چه خبرها بود؟ هیچی امتحان رو خوب دادم و بعد هم کلی خندیدیم و حرف زدیم. پس خبر نداری؟ از چی؟ بگو از کی؟ یلدا با تردید گفت از کی؟ از شهاب! یلدا که فکر میکرد خودش خبرهای دست اول از جانب شهاب دارد با دلشوره پرسید : شما هم! پس تو هم چندان بیخبر نیستی. میخواستم بهتون بگم . اما اول شما بگین. حاج رضا خندید و گفت باشه دخترم. من میگم. صبح به محض اینکه تو رفتی دانشگاه شهاب اومد اینجا. اومده بود دنبالت . بهش گفتم که رفتی امتحان بدی و بعد هم ازش خواستم که اجازه بده چند روزی پیش ما بمونی . مخالفتی نکرد و رفت. یعنی هیچی دیگه نگفت؟ نه دخترم .چیز دیگه ای نگفت. اما نرگس میگفت که شهاب رو دیده که بیرون از دانشگاه منتظر بوده و بعد هم به نرگس گفته بود که من امروز برم خونه. حاج رضا فکری کرد و گفت یعنی چه؟ عجب پسر مغروریه. پس چرا به من چیزی نگفت. اگه لازم بود که تو بری خونه خب باید به من میگفت. عجیبه. حالا به نظر شما من چی کار بکنم؟ هیچی دخترم . امشب که اینجایی . تا ببینم چی پیش میاد؟ با این که یلدا خیلی دلتنگ شهاب بود اما بدش نمیامد آن شب را بیخبر و تنها بگذراند. یلدا فکر کرد باید برای یک شب هم که شده حاج رضا را بعد از آن همه مدت خوشحال کند و آنطور که او دوست دارد باشد. برای همین تصمیم گرفت کمتر به یاد شهاب بیافتد. بعد از این که ساعتی روی برفها قدم زدند و صحبت کردند به خانه برگشتند. پروانه خانم و مش حسین شام خوبی تدارک دیده بودند . یلدا از آن همه مهر و عاطفه لحظه ای گریان شد اما خود را کنترل کرد. همه ی آنها را خیلی دوست داشت و دلش میخواست همیشه خوشحال و خندان باشند. هر از گاهی هم وقتی یاد شهاب میافتاد ته دلش مالش میرفت و لبخند میزد و شوق و آرامشی توام از آمدن شهاب و دانستن این که او در چند قدمی اش است احاطه اش میکرد. صدای زنگ تلفن تپش قلبش را بالا میبرد و رنگ صورتش پاک میشد. بعد از صرف شام و کمک به پروانه خانم طبق عادت دیرین با حاج رضا نشستند و شعر خواندند. آن شب یلدا همان شد که حاج رضا میخواست و از این بابت در دل احساس رضایت میکرد. آخر شب هنگام خواب و دلگیر از نیامدن شهاب به رختخواب رفت و با خود گفت بیشعور حتی یک زنگ هم نزد. سپس بیاد حرف آخر شهاب در شب قبل از سفرش افتاد که گفت :یادت نره. اونجا (خونه ی حاج رضا) خونه ی اصلی توست. و با خود گفت: اگه بعد از این سه ماه باقی مانده شهاب من رو نخواد من دیگه به اینجا برنمیگردم. نه اصلا نمیتوم.درسته که اینجا راحتم اما در اون صورت دیگه نمیتونم تو چشمهای حاج رضا و بقیه نگاه کنم. حتی اگه همه ی اینها بازی باشد اما من بازم نمیخوام مثل پس مونده ها به جای قبلی ام برگردم. و دوباره دلشوره و تشویش وجودش رو گرفت اما تصمیم گرفت پایان روز خوبش را خراب نکنه و دوباره خیال بافی کرد تا خوابش برد. فصل27 صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانه خوردن صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف نمیامد اما همه جا سفید بود مش حسین در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و پنجره را باز کرد و بلند گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم. مش حسین خندید و سری تکان داد و گفت حواسم هست. دخترم دست نخورده هاش رو برات جدا کردم و خندید. یلدا شنلی را که پروانه خانم به سبک محلی برایش بافته بود پوشید . خیلی برازنده اش بود. به خودش رسید و به حیاط رفت. پروانه خانم و مش حسین هم به او ملحق شدند و با پارو برفهای تمیز را برای یلدا میاوردند. یلدا هم آنها را روی هم میکوفت تا بدنه ی آدم برفی اش را بسازد. آنقدر خندیدند و تفریح کردند که عاقبت خسته شدند. آدم برفی یلدا با کلاه و شال مش حسین دیدنی و جذاب شده بود. حاج رضا از پشت پنجره نگاهشان میکرد و بعد از چند لحظه به شیشه زد و گفت : زنگ میزنند.در را باز کنید. مش حسین بسوی در شتافت . در باز شد. هیکل تنومند شهاب در چهار چوب در ظاهر شد. نگاه یلدا روی چشمهای منتظر شهاب ماسید. دماغ آدم برفی از دستش افتاد. شهاب با آن پالتوی بلند مشکی چقدر جذابتر به نظرش آمد. ریش و سبیلش را از ته زده بود و موهایش مثل همیشه مرتب بود. بوی خوش عشق فضا را طرب انگیز کرد. پروانه خانم و مش حسین خیلی وقت بود سلام و احوالپرسی و تعارفات را با شهاب تمام کرده بودند اما یلدا همچنان خشکیده کنار آدم برفی اش نشسته بود. پروانه خانم شهاب را به داخل دعوت کرد و شهاب وارد حیاط شد. یلدا به زحمت از جای برخاست.هنوز نگاهشان بهم بود. یلدا که تمام وجودش سست شده بود به زحمت سلام کرد و شهاب هم زیر لب جوابی داد.پروانه خانم و مش حسین آنها را ترک کردند و وارد خانه شدند تا ترتیب پذیرایی از میهمان جدید را بدهند. شهاب به آرامی قدم برداشت و به یلدا نزدیک شد . لبخندی زد و گفت: معلومه خیلی خوش میگذره !نه؟ یلدا هم لبخندی زد. شهاب در حالی که اشاره به آدم برفی داشت گفت :چقدر شبیه منه. یلدا خندید . شهاب خم شد و هویچی را که بر زمین افتاده بود برداشت و گفت دماغ آدم برفی ات رو نگذاشتی. یلدا هویج را از او گرفت و توی صورت آدم برفی گذاشت. آدم برفی غول آسا گویی به هردویشان لبخند میزد. شهاب دوباره جدی شد و گفت: خب مثل اینکه اینجا دیگه کاری نداری. وسایلت رو جمع کن بریم. یلدا با خود گفت :"الانه که پرواز کنم..." اما به شهاب گفت الان بریم؟ -چیه مگه بازم میخوای برف بازی کنی؟ یلدا خندید و گفت :اگه بالا نیای حاج رضا غصه دار میشه. شهاب نگاه موافقی به او انداخت و در حالی که به سوی پله های خانه میرفت گفت :پس بیا بالا تا سرما نخوردی! فصل28 هوای گرم و مطبوع داخل اتومبیل در آن شب سرد و برفی برای هر دوی آنها بسیار دلچسب مینمود. یلدا از تماشای برف و آدمهای قوز کرده ای که با عجله راه میرفتند لذت میبرد . بالاخره بعد از مدتها طعم آرامش واقعی را حس میکرد. خوشحال بود که شهاب با ماندن او در منزل حاج رضا مخالفت کرده و خوشحال از یاد آوری آخرین جمله ی حاج رضاوقتی که لباس پوشیده و آماده در اتاقش را میبست . حاج رضا پشت در اتاقش به انتظار ایستاده بود و آرام آرام و آهسته به یلدا گفت: دخترم دلم میخواست بیشتر پیش من بمانی اما از نگاه شهاب فهمیدم که بی طاقت است.بهتر است بروی! یلدا با خود میگفت خوشبختی چقدر به من نزدیک بود و من غافل بودم. او واقعا احساس خوشبختی میکرد. قلبش مالامال از عشق و سرخوشی بود. باز هم ناخواسته لبخند روی لبهایش نشسته بود. دلش میخواست فریادبزند و بلند بگوید :هی آدما، من خوشبختم،خوشبخت! زیرا معشوقم پس از روزها و ساعتهای سخت جدایی دوباره بازگشته و حالا در کنار او هستم! یلدا آدمها را نگاه میکرد و با خود می اندیشید آیا آنها هم عاشقند؟ آیا عشق را آنچنان که من تجربه میکنم تجربه کرده اند؟ به دو سه هفته ای که گذشته بود فکر میکرد . به کج خلقیهایش به انتظار کشنده ای که بالاخره سرآمده بود . به آن معشوق ساکت که نگاهش را به جاده سپرده بود تا کسی به راز دلش پی نبرد و به عشق ویرانگرش. سپس به خود گفت ارزشش را دارد؟ ناخودآگاه نگاهش را به شهاب دوخت. نیم رخ جذاب و مردانه ی شهاب او را دوباره مجذوب و بیخود ساخت. به طوری که با نگاه غافلگیرانه ی شهاب هم دست از نگاه کردن برنداشت. شهاب با تعجب پرسید: چیزی شده؟ برخلاف همیشه یلدا دستپاچه نشد و برای همین با همان نگاه آرام و دلپذیرش به شهاب گفت :نه . چطور مگه؟ شهاب که از نگاه ممتد یلدا کلافه مینمود گفت :پس چیه؟! چرا اینجوری نگام میکنی؟ میخوای نابودم کنی؟! یلدا از حرف شهاب خنده اش گرفت و گفت نه داشتم فکر میکردم. شهاب با پوزخندی گفت به چی؟ نکنه به قیافه ی کج و کوله ام فکر میکنی؟ یلدا بلند خندید. شهاب گفت :خیلی خوشت اومد؟ یلدا هنوز میخندید. آخر خنده گفت اما تو که اصلا کج و کوله نیستی. شهاب لبخندی زد و ابروها را بالا انداخت و گفت :پس جای شکرش باقی است. یلدا هنور لبخند روی لبهایش بود. اما دوباره دنبال حرف میگشت. میترسید گفتگوهایش به همینجا ختم شود. شهاب پیش دستی کرد و گفت: گرسنه ای؟ -خیلی زیاد! پس باید مواظب خودم باشم! یلدا خندید. -چی دوست داری بخوری؟ -خیلی وقته پیتزا نخورده ام. -منم خیلی وقته که قورمه سبزیت رو نخوردم. یلدا با تعجب نگاهش کرد . شهاب هم خیره در چشمهای او گفت :چی شده؟مگه دروغ گفتم؟! یلدا خوشحال بود آنقدر که دیگر توان عادی رفتار کردن را نداشت. برای او چیزی دلچسب تر و دلپذیر تر از آن که شهاب تعریفش را کند وجود نداشت. حتی اگر راجع به قورمه سبزی هایش بود. شهاب ماشین را کنار یک رستوران مدرن و شیک متوقف کرد. باز برف گرفته بود. آرام و ریز ریز... دختر پسرهای جوان گروه گروه میز و صندلیها را اشغال کرده بودند. شهاب گوشه ای دنج را پیدا کرد و به یلدا گفت برو اونجا. یلدا چند قدم برداشت. ناگهان بند کیفش کشیده شد. شهاب بند کیفش را از دکمه پالتویش رها کرد. یلدا هیجانزده به اطراف نگاه کرد و سر جایش نشست و در دل با خود گفت با شهاب اومدی ها. حواست هست؟ از این موقعیت ته دلش مالش رفت. خوشحال بود که رستوران با انواع نورهای قرمز و رنگی روشن بود.زیرا معتقد بودزیر نورهای رنگی مخصوصا قرمز زیباتر به نظر میرسد. جرات نگاه کردن به شهاب را نداشت. دلشوره ای گرفته بودکه گرسنگی از یادش رفت. لرزش دستهایش را به وضوح میتوانست ببیند. شهاب صندلی اش را عقب کشید ودر حالی که از جایش برمیخاست گفت: میرم دستهام رو بشورم. یلدا گفت: باشه. فرصت خوبی بود که همه جا رو خوب ورانداز کند. رستوران کوچک و شیکی بود که به وسیله پله های مارپیچی شکل زیبایی به طبقه ی دوم که لژ خانوادگی محسوب میشد میرسید. میز آنها تقریبا رو به روی پله ها بود. یلدا میتوانست کسانی را که از پله ها بالا و پایین میرفتند ببیند. دختر و پسرهای جوان همه طبق آخرین مدهای روز خود را آراسته بودند و بیشتر آنها بیش از این که زیبا بشوند عجیب و بنظر یلدا گاه وحشت آور بودند. یلدا با عجله دست در کیفش کرد و آیینه ی کوچکش را کاوید و یواشکی خود را در آن نگاه کرد و نفس راحتی کشید. او زیر نور قرمز واقعا زیباتر مینمود. گویی چشمان سیاهش گیراتر و درشتر منمود.آیینه را در کیف رها کرد و با اعتماد به نفس بیشتری به صندلی اش تکیه زد. نگاهش با نگاهی که گویی مدتی است او را زیر نظر دارد متقارن شد. پسری با موهای بلندی که از پشت سرش بسته شده بود و میز مقابل آنها را اشغال کرده بود. سرش را پایین آورد و به یلدا چشمکی زد. یلدا سریع نگاهش را دزدید . بند کیف در دستش فشرده شد. شهاب در حالی که اطراف را خوب ورانداز میکرد آرام پیش آمد و صندلی اش را عقب کشید و به یلدا گفت : پاشو بیا اینجا بشین. و نگاه غضبناکی به پسری که رو بروی یلدا نشسته بود انداخت. یلدا جایش را عوض کرد و در دل به آن همه ذکاوت و دقت شهاب تحسین گفت. شهاب سر پیش آورد و گفت: راحتی؟! یلدا با لبخند جواب داد: بله. دقایقی بعد مشغول پیتزا خوردن شدند. شهاب در حالی که دستمال کاغذی را پیش میکشید گفت: دیروز نرگس رو ندیدی؟... دوستت رو میگم. یلد نمیدانست انکار کند یا نه؟ اما وقتی چشمهای شهاب را میدید،نمیتوانست جز حقیقت بگوید. جواب داد آره... -خب؟... -چی خب؟ -مگه بهت نگفت که من رو دیده؟ مگه بهت نگفت بیای خونه؟ یلدانگاهش کرد و گفت چرا گفت اما حاج رضا نگذاشت و گفت که با خودت صحبت کرده. شهاب با صورت و نگاه جدی با لحن آمرانه گفت ببین یلدا خانم! از حالا به بعد نمیخوام از کس دیگه ای حتی حاج رضا برای انجام کاری اجازه بگیری. تو اون کاری رو انجام میدی که من میگم. یلدا حرف برای گفتن داشت اما نمیخواست عیش خود را طیش کند. برای همین نگاه پر از آرامش خود را به شهاب دوخت. شهاب پوزخندی زد و گفت امتحانها خیلی سخت بود یا طاقت دوری از من رو نداشتی؟ چرا اینقدر لاغر و رنگ پریده شدی؟ یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت: خیلی زشت شده ام؟ شهاب نگاه نافذش را به او دوخت و بعد از ثانیه ای گفت: نه . متاسفانه خوشگلتر شدی! یلدا از اعتراف صریح شهاب که گویی بدون هیچ احساسی عنوان شده بود متعجب شد. شهاب حرف را عوض کرد و گفت راستی با اجازه رفتم توی اتاقت . البته دیروز. یلدا در سکوت گاز کوچکی به برش پیتزاش زد و فقط نگاه کرد. خدا میدانست درونش چه غوغایی بر پا بود. خیلی دوست داشت راجع به سفر و روزهایی که او نبوده است بشنود اما حالا باید صبور میبود. این اولین بار بود که با شهاب بیرون میرفت. پس نباید خرابش میکرد. با تردید گفت برای چی؟ -یک کاست داری که بیشتر وقتها صدایش از اتاقت میاد.انگار یه جورایی به شنیدنش معتاد شده ام. توی اتاقت بود.با اجازه ات برش داشتم. تا مدتی توی ماشین گوش کنم. یلدا با دل و جان گفت: قابلی نداره. مال تو. اما کدوم کاسته .چی میخونه؟ نمیدونم کی خونده . اما یک جاش میگه تمام آسمان پر از شهاب میشود!... یلدا که چهره اش به سرخی میگرایید گفت :آهان متوجه شدم. قلبش تندتند میزد. به نظرش شهاب خوب پیش آمده بود و باز هم میخواست از او حرف بکشد. به خودش گفت مواظب حرف زدنت باش. شهاب ادامه داد خب حالا این یعنی چی؟ -کدوم؟ همین که میگه آسمان من پر از شهاب میشود. یلدا خندید و گفت گیر دادی؟ شهاب جدی گفت: نه . واقعا میخوام معنی اش رو بدونم. بالاخره تو ادبیاتی هستی و از این چیزها بهتر سر در میاری. یلدا چهره ای حق به جانبی گرفت و گفت خب این که معلومه. -پس حالا که معلومه بگو!(و خودش را منتظر شنیدن پاسخ نشان داد. در حالی که زیرکانه یلدا را زیر نظرداشت) یلدا هم سعی کرد بدون عکس العمل خاصی جواب دهد.شهاب را نگاه کرد و گفت این بیت معنی اش وابسته به ابیات قبله. ولی خب اگه فقط همین رو میخوای بدونی در واقع اینطوری میشه معنی کرد که آسمان کنایه از دنیای شاعر و زندگی اوست که میگه اگر تو باشی دنیای من پر از گرما و نور و هیجان میشه و شهاب یعنی سنگ آتشین که حرکت میکنه و از خودش نور و حرارت متصاعد میکنه. شهاب که گویی مجذوب یلدا شده بود بعد از چند لحظه سکوت گفت :شاعرش کیه؟ -فروغ فرخزاد همون که پوسترش رو برام خریدی. -آهان اسمش رو زیاد شنیدم اما با شعرهاش چندان آشنا نیستم. ببینم چی شد رفتی سراغ ادبیات.؟ یلدا کمی نوشیدنی نوشید . بعد گفت اگه بگم فقط علاقمند بودم کافی نیست.چون ادبیات برای من فراتر از علاقه است و شاید تنها چیزی که میتونه پاسخگوی روحیه ی من باشد و وقتی از همه جا خسته و دلگیرم ادبیاته . اون موقع است که میتونم بهش پناه ببرم. شاید موقعی که میخواستم کنکور بدم فقط علاقه داشتم اما وقتی قبول شدم و وارد این رشته شدم عاشقش شدم. وقتی سر کلاسم دیگه متعلق به خودم نیستم. و مخصوصا اگر استادم هم درست و حسابی و عاشق ادبیات باشه اون وقت دیگه واقعا غرق میشم و از این غرق شدن لذت میبرم. خب اکثر اساتیدمون هم واقعا عالیند. یعنی شاید وجود آنها هم بی تاثیر در میزان علاقه من به ادبیات نباشه. -خب خوبه...یعنی همه ی ادبیاتی ها اینطوریند؟ -البته که نه. سپس یلدا پوزخندی زد و گفت باورت میشه.؟ من گاهی از وجود بعضی از دانشجو ها توی کلاسهامون به مرز جنون میرسم. و دوباره با همان جدیت ادامه داد. خب بعضی از اونها واقعا از درک خیلی از مسائل پیش پا افتاده ی اطرافشون عاجزند و این در حالی است که ادبیات نیاز به درک و فهم بسیار بالایی داره. یکجور ذکاوت و هوش و باریک بینی خاصی نیاز داره. البته بگذریم که وقتی اسم ادبیات میاد خیلی ها فکر میکنند ساده ترین رشته است و خیلی ها هم مدعی فضلند که این عده همیشه من رو ناراحت میکنند.(لبخندی عصبی زد)و ادامه داد:ولی خب ادبیات نیاز به آدمش داره و هرکسی نمیتونه ادبیات بخونه و بفهمه. ممکنه ظاهرش ساده باشه اما... -خب حالا اون عده که میگی از ادبیات چیزی درک نمیکنند چرا ادبیات رو انتخاب کرده اند؟ -در واقع اونها انتخاب نکرده اند. یا به نوعی مجبور بودند چون رشته های بالاتر نمره نیاورده اند یا شانسی اومده اند دیگه. شهاب خندید و گفت تو هم حرص میخوری . آره؟ -حرص هم داره . توی کلاس ما کسانی هستند که از روخونی یک مطلب ساده عاجزند چه برسه به فهم اون. -معلومه از اون دو آتیشه هایی ها . (یلدا خندید... شهاب هم) شهاب ادامه داد: راستش من همه اش فکر میکردم سر کلاس ادبیات مشاعره راه میاندازند و فال حافظ میگیرن و خلاصه عشق و حال دیگه. یلدا از طرز حرف زدن شهاب خنده اش گرفت و گفت همه ی اینها هم توی کلاسهامون هست اما نه اون شکلی که شما فکر میکنی. ادبیات ما رو با دردهای اجتماع با روحیات آدما با افکار اونها حتی با طبیعت آشنا میکنه وآشتی میده. و به قول استادم دکتر مرزآبادی ادبیات رشته ی روشنفکری است. شهاب ابروها را بالا داد و گفت :خب از آشنایی با خانم مدافع ادبیات فارسی خوشوقتم. -تو چی. به این رشته علاقه داری؟ -نمیدونم. گاهی از یک چیزی خوشم میاد . مثلا یک شعر یک متن ادبی و پرمعنا یا حتی یک رمان . اما خب. مثل تو نیستم که دنبالش باشم. باید برام پیش بیاد . ولی دلم میخواد با شعرهای همین شاعر که الان گفتی چی بود؟ -فروغ. -آره. بیشتر آشنا بشم. -اتفاقا ازش کتاب زیاد دارم. رفتیم خونه بهت میدم که بخونی. -غذات سرد شد. -تو خوردی؟ -آره . ازت حرف کشیدم و نذاشتم زیاد بخوری. (دوباره خندید.) -منم دیگه سیر شدم. -نه . نه.بخور. من نشسته ام همین جا و نگات میکنم. خوشگل میخوری. و دندانهای ریز و یک دستش را به نمایش گذاشت... شام دلچسبی بود . چقدر یلدا دوست داشت یکروز بتواند با او ارتباط برقرار کند. دیگر به گذشت آن پانزده روز فکر نمیکرد و حتی دیگر به میترا هم فکر نمیکرد. هر چی بود فقط شهاب بود . شهاب. آنشب خواب به چشمان یلدا نمیامد. آنقدر هیجانزده و امیدوار و خوشحال بود که دوست داشت تا صبح رویا بافی کند . باور نمیکرد که ساعاتی را با شهاب گذرانده است . با خود گفت یعنی الان خوابه؟ دلش فشردو دوباره گفت اگه خوابه معلومه که من خرم که اینجا نشسته ام و دلم رو الکی خوش کرده ام. اما دوباره تصویر شهاب جلوی چشمانش جان گرفت و با لبخند خاصی گفت تمام آسمان من پر از شهاب میشود یعنی چی؟...دوباره ضعف کرد و گفت وای خدایا. اشتباه نمیکنم. اشتباه نمیکنم. یلدا موهایش را باز کرد. و به دورش ریخت و برس را برداشت و شانه زد. خود را در آیینه تماشا کرد. موهای بلند مواج و سیاه صورتش را مثل قابی زیبا در برگرفته بود و تاپ بنفش رنگی بتن داشت که دو بند نازکش شانه های کوچکش را در بر گرفته بودند. شلوارک کوتاه جین قشنگی پوشیده بود . خود را دقیقتر نگاه کرد. زیبا شده بود. به یا حرف شهاب افتاد که گفت خوشگلتر هم شده ای. از این یادآوری به وجد آمد و از جای برخاست و گفت بهتره برم فلاسک چای رو بیارم اینجا. اصلا خوابم نمیاد. و با فکر اینکه شهاب خوابیده در اتاقش را باز کرد و بدون اینکه چراغی روشن کنه بطرف آشپزخانه رفت. فقط آباژور داخل سالن روشن بود که قسمتی از آشپزخانه را نور میبخشید. با احتیاط از کنار میز ناهارخوری گذشت و بسوی کابینتها رفت. دست برد تا درش را باز کند. ناگهان چراغ روشن شد و یلدا بسرعت برگشت و با دیدن شهاب جیغ خفیفی کشید. شهاب که غافلگیر و دستپاچه شده بود یک قدم به عقب برداشت و دستهایش را برای آرام کردن یلدا پیش گرفت و گفت: نترس...نترس...منم یلدا! یلدا پس از اینکه مطمئن شد او خود شهاب است از وضعیتی که داشت بیشتر خجالت کشید. گویی شهاب هم تازه او را میدید هر دو بهتزده به یکدیگر خیره بودند و هر کدام دنبال راه فراری میگشتند. امادقیقا نمیدانستندچه کنند. یلدا نمیخواست عکس العمل بچه گانه ای بروز دهد و گرنه یک لحظه هم درنگ نمیکرد و از مقابل شهاب آنچنان میگریخت که به ثانیه هم نمیکشید. اما همانجا چشم در چشم شهاب ایستاده بود گویی نفسهایش در نمیامد. عاقبت شهاب نگاه شرمگینش را پایین گرفت و گفت سرما میخوری برو یک چیزی بپوش. یلدا در حالی که لب زیرین را به دندان میگزید سعی کرد با احتیاط از کنار شهاب عبور کند اما حلقه ای از موهای پریشانش به گردنبند شهاب گیر کرد و آن را با خود کشید. باز هر دو هول شدند. شهاب گفت :صبر کن. صبر کن. نکش. موهات کنده میشه. نکش. خودم بازش میکنم. هر دو صدای نفسهای یکدیگر را میشنیدند . قطرات عرق روی پیشانی شهاب نشسته بود . سعی میکرد همه چیز را عادی جلوه دهد امادستهایش لرزش خاصی داشت که از دید یلدا پنهان نماند. شهاب پوزخندی زد و گفت: چرا امشب ما همه اش بهم گره میخوریم؟ یلدا با شرمندگی خندید. عاقبت شهاب گره را باز کرد و نگاه سوزنده اش را نثار چشمهای همیشه منتظر یلدا کرد و آب دهانش را قورت دادو گفت :اومدی آب بخوری؟ -ا...نه اومدم فلاسک چای رو بردارم. شهاب فلاسک را برداشت و همراه یک فنجان آن را به یلدا داد و گفت خوابت نمیاد؟ نه . هوس یک فنجان چای کردم. شهاب با نگاهی که برای یلدا خیلی تازگی داشت به او چشم دوخت و گفت حالا برو چای ات رو بخور. یلدا مثل بچه های حرف شنو سری تکان داد و با لبخند شهاب را ترک کرد. شهاب بلند پرسید: پرده ی اتاقت رو که جمع نکردی؟ -نه. شهاب صندلی را کنار کشید و همانجا توی آشپزخانه نشست. گویی داشت فکر میکرد چرا به آشپزخانه آمده است. خواب از سرش پریده و افکاری مغشوش سراعش آمده بود.


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: